سفارش تبلیغ
صبا ویژن

90/12/9
8:57 عصر

دیوونه چشاش شدم

بدست مهدی فرهادپور در دسته

اصلا همون لحظه ی اول هم از چشماش خوشم اومده بود که نتونستم نگاهمو ازش بگیرم...
نمی دونم چرا چشماش یه جورایی آدمو می گرفت...
برق خاصی داشت...
روز بعد باز هم سر راه دانشگاهم دیدمش....
تنها چیزی که توجه منو جلب می کرد چشمای معصوم و درشتش بود.....
عجله داشتم....
اصلا جای درنگ نبود.....
دو روز بعد رو به خاطر سرماخوردگی خوابگاه موندم...
اما شنبه که رسید باز هم اونو دیدم......
یه نگاه به اون انداختم و یه نگاه به ساعتم؛ نیم ساعت تا شروع کلاس وقت داشتم....
رفتم سمتش؛ دیگه نمی تونستم بی تفاوت باشم...
همیشه آرزوی داشتن یکی مثل اونو داشتم....
سعی کردم جوری رفتار کنم که ازم نترسه و دور نشه....
بالاخره تونستم بغلش کنم....
همیشه گربه ها رو دوست داشتم...
از بچگی ...
اما این یکی گربه چشمای خاصی داشت ....