90/12/9
9:9 عصر

دلتنگ کودکی

بدست مهدی فرهادپور در دسته

«اینجاست. این تکه از مغز، دیرتر از تمام سلول­ها می­میرد. اینجا هم لایه­های فراموشی است. صداهایی که ما می­شنویم به اینجا که
می­رسد جذب این توده­ی لیز می­شود و ما آن را فراموش می­کنیم، در حالی که همیشه توی کله­ی ماست. اینجا پر از اعتقادات
فراموش شده است، جای دفن شدن اسم کسانی که دوستشان داشته ایم، بی آنکه بتوانیم به یاد بیاوریم که آنها چه کسانی
بوده­اند. هزاران سلول اینجاست که کارشان فقط خاکسپاریست، خاکسپاری رویاهای ما!
شاید انگیزه ای لازم بود...

هنوز قلب من درگیر برف و باران است

بهار آمده، آنجا ولی زمستان است...
 
دلم
مداد قرمز می خواهد
تا حروف زندگی را
که به تازگی آموخته ام
با آن بنویسم

دل من
مداد سیاه میخواهد
و تراشی که با آن
دو سرش را بتراشم
بی دلهره ی آنکه پدرم بمیرد
دلم می خواهد
بادبادک و فرفره بسازم
و در خیال کودکانه ام
آنرا
به اسکناسی ساخته از کاغذ دفتر مشقم
و لبخند همبازی هایم بفروشم

دلم می خواهد
با کودک همسایه مان
بی آنکه به جنسیتش بیاندیشم
دوچرخه هایمان را
به دورترین نقطه ی جغرافیایی ذهنمان
-که همان خیابان بیش نبود- ببریم
و بی پروا از شیب تندش
آنرا رها کنیم
اگر چه دست و پایمان
از خاطره ی زخمهایی اینچنین
سیاه باشد

دلم
کودکی اش را دوره می کند
و می خواهد کودک بماند
دل من
برای کودکی اش
عجیب دلش تنگ است...